... مـــاه مینـــــا
... مـــاه مینـــــا

... مـــاه مینـــــا

چند لحظه صب کن!

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موشی دید!



به مزرعه رفت و به مرغ و گوسفند وگاو خبر داد ؛



همه گفتند تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد!



از قضا؛



ماری در تله افتاد و مزرعه دار را گزید ...!



... ... از مرغ برایش سوپ درست کردند!



گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند!



گاو را برای مراسم ترحیم کشتند ودر این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد



و به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد ...!



منبع http://kangarloo.ir/weblog.htm


فقط اگر می خواهی، آنطور بخواه که خواسته بودم که بخواهی

خودخوری.... فکر می کنم این تنها راهی باشه تا کمتر حرص و جوش بخورم.


یادم نمیاد که تو پستای قبلیم نوشته بودم بیخیال همه چیزم یا نه؟؟ اما حالِ الانم شدیدا میگه که اساسا


نمیشه بیخیال باشی. الان حال افراد باخیالی که بهشون دلداری می دم رو درک می کنم. و حرصی که


احیانا اونا از دست من می خورن رو می چِشم.




با خودم و او عهد کردم که به کسی نگویم آرزویم را... او دارد رازم را نمی گوید. من دارم نمی گویم.


ولی چرا ای راز دارم؟ فقط اگر می خواهی آنطور بخواه که خواسته بودم که بخواهی. اگر نمی خواهی


نخواه؛ ولی به من بگو قبلش.


حسودی نمی کنم. اما من از او، و او، و او، و او، و او، و او و... سزاوارترم.


داری حروم می شی ای    بی ............................ دلِ من!



واژه کافی نیست!!!   برایم جای خالی را با جملات مناسب پر کنید 

چرا خمیازه می کشم؟

جلوش که وایساده بودم تقریبا یه سر وگردن بلند تر از من بود. از پشت شیشه عینکش معصومانه و مهربانانه نگام می کرد.


عجیب ترس وجودمو ورداشته بود. بیشتر از همه نفسهام بود که موقع حرف زدن یکی در میون در میومدن.


چند تا سوال ازش پرسیدم درباره چیزایی که به خاطرش پیشش بودم.


خجالتی نبودم اما فکر می  کردم اون الان چه آدم مهمیه. فکر می کردم من الان دارم چقدر لفظ قلم حرف می زنم. چرا هول کردم؟ مگه اون کیه؟ اصلن چرا ما فکر می کنیم اگه کسی به یه جایی رسید حتمن باید بهش دولا پهنا احترام بذاریم؟ معلمم بود. اما چرا من! من که اینقدر ادعا می کنم جلو هر کسی می تونم به بهترین شکل سخنرانی کنم به تته پته افتادم؟


گذشت چند وقتی تا این پست طبق روال خودسانسوریهای مسخره م یه گوشه خاک بخوره تا اینکه الان یهو تصمیم به تکمیل و انتشارش بگیرم.


اوضام از اون روز تا حالا خیلی فرق کرده. یه کم بزرگ شدم. عاقل تر شدم.


همیشه از این ژست بعضیا که توی اتوبوس تریپ آدمای خسته یا غمگینو برمی دارن حالم به هم می خوره. دیروز دقیقا همونجوری بودم. تو راه برگشت. پشت چشام اما یه شادی کمرنگ وجود داشت. یا اون شعری که یادم نمیاد چی بود ولی می گفت: ای اقبال! حالا به سراغم اومدی که کلی دیر شده؟ به قول یه کسی که شاید راضی نباشه اسمشو بیارم پس نمیگم اما اینو میگم که: کسی که آرزویی داره همون لحظه س یا همون روزاس که دوس داره بهش برسه. وقتی پیر شد دیگه پول، ماشین، کار، زن و بچه!!! مسافرت، آسایش و...  به چه دردش می خوره؟ وقتی پیر شدی و دندون نداری، دیگه غذا برا چیته؟ به خاطر همینه که میگم دیگه الان که دندونام ریخته بسه دیگه ناشکری نکن!!!!!! شادی کمرنگی پشت چشامه. آخه من هر وقت از یه چیزی قلبا خوشحال باشم به شکل خیلی جالبی چشمام می خنده.


القصه... که حکایت من شده پروفسور ناراضی. راضی می شم به راضی بودنت. که می دونم این شکلی برا من می خوای. همونطور که برای برادرام هم این شکلیشو خواستی. و حالا درک می کنم که چقدر به ما فکر می کردی و من اون زمان بچه بودم.


داشتم چی می گفتم اصن؟ شاید می خواستم بگم که اگه یه چیزی یا یه کسی برات مهم بود تو زندگی، حالا هر چی و هر کی می خواد باشه فرقی نمی کنه. بهش که می رسی داری یا باهاش حرف می زنی، بهش فکر میکنی، دست و پاتو گم می کنی. استرس می گیری. قلبت تندتند می زنه. تیپ می زنی. پس چرا در مقابل اون کسی که همش دم از عاشقی باهاش می زنیم اینجوری هول نمی کنیم؟ چرا خمیازه می کشیم وقتی پیششیم؟ 

شرو می کنم  بنویسم. تا به خودم اومدم دیدم پامو تا آخر فشار دادم رو پدال (بک اسپیس) و تخته گاز دو خط از نوشته هامو از صفحه روزگار محو کردم.


اشکالی نداره...

3

2

1


از نو آغاز می کنم به نام صاحبِ قلم.


تا حالا شده از خودت بدت بیاد؟ یا لجت بگیره از بعضی خصوصیاتت؟

حالا تازگیا این نیمه ی ذهنم خوب یاد گرفته از پس توجیه کردن اون نیمه ی ذهنم بر بیاد....

توجیه هاش درجه یکه. جوری که خودمم قانع می شم که نه. داره راست میگه دیگه.

اما به هر حال فکر می کنم این روزا به این اعتماد به نفسه -که شایدم الکی باشه- بیشتر احتیاج دارم


انسان و انسان یکی مکسور و انسان دومی مضموم

سلام به زندگی. اون زندگیی که هر روزش یه رنگه.


اول از همه خیلی خوبه که اگه این موضوع رو می دونستی یه بار دیگه هم بشنوی. هرروز 


صبح که از خواب پا میشی به اولین آینه ای که چشماتو بهش می دوزی دندوناتو نشون بدی.


روزایی که با اعتقاد کامل به خودم لبخند می زنم بسیار برام اومد داره. شاد میشم. زیادتر 


می خندم. یه بار امتحان کن اگه تا حالا این کارو نکردی.



دوم از همه: این بی خیالی حالمو داغون کرده. اینکه به یه موضوع همه ش فکر کنی ولی


هیچ اقدامی برای به دست آوردنش نکنی. پنجشنبه امتحان ارشد دارم. دعا می خوام اندازه ی


تریلی... نمی دونم چی حالمو خوب می کنه؟




و اینکه: بالاخره اومد سوم از همه ای که به خاطرش این پست رو گذاشتم. بدترین شکل


داشتن غم و غصه ازاون مدلاییه که می ریزی تو خودت و سعی می کنی خودتو آروم نشون


بدی. یا حتی شاد!


داغون شدم وقتی امروز چهره تو دیدم. بغضی که تو صدات مرتب قورت


می دادی و چشمایی که برق اشکات روشن ترشون کرده بود. صدات داشت می لرزید. سفت


و محکم زل زده بودی تو چشمام و به وسط پیشونیم نگاه می کردی. از ترس این که اشکات


در نیاد. چرا سعی می کنی این غم بزرگو قابل تحمل نشون بدی؟ مگه نمیگن دخترا بابایین؟


آروم تر حرف می زدی و دنبال کلمه می گشتی تا از جاهای خوب این مصیبت برامون بگی


راستی دیدی؟ امروز نه من نه مریم نه تو هیچکدوممون نخندیدیم؟ لبخندامونو می شمردم.


چرا... لبخندهم زدم، زد، زدی. اما از تو که مطمئنم این مطلبو نمی خونی؛ و هر کسی که


داره خواهش منو می خونه اینو می خوام:


غصه هاتو تو خودت نریز... اگه شده روی کاغذ بنویسی این کارو بکن. دیوونه م می کنه


دیدن غصه های آدما...




مکسور: یعنی زیر یه حرفی اِ بذاری



مضموم: بالای حرفی اُ بیاد


نمی دونم از لحاظ معنایی هم درسته یا نه؟ اما من همیشه میگم اِنسان از این جهت که به


هرچیز یا هر کسی زود اُنس می گیره اُنسانه.


از بعضی چیزها راحت میشه جدا شد؛ اما انسان از همه ی اُنس گرفته هاش نمی تونه راحت


دل بکنه.