پوریای ولی یکی از پهلوانان دنیاست و وزرشکاران هم او را مظهر فتوت و مردانگی و عرفان میدانند و مرد عارف پیشهای بوده که یکروز به کشوری سفر میکند تا با پهلوان درجهی اول آنجا در روز معینی مسابقهی پهلوانی بدهد در حالیکه پشت همهی پهلوانان را به خاک رسانده بود.
در شب جمعه به پیرزنی برمیخورد که حلوا خیر میکند و از مردم هم التماس دعا دارد. پیرزن پوریای ولی را نمیشناخت، جلو آمد و به او حلوا داد و گفت: حاجتی دارم برای من دعا کن. گفت: چه حاجتی؟ پیرزن گفت: پسر من قهرمان کشور است و قهرمان دیگری از خارج آمده و قرار است در همین روزها با پسرم مسابقه دهد. تمام زندگی ما با همین حقوق قهرمانی پسرم اداره میشود. اگر پسر من زمین بخورد، آبروی او که رفته است هیچ، تمام زندگی ما تباه میشود و من پیرزن هم از بین میروم. پوریای ولی گفت: مطمئن باش من دعا میکنم.
این مرد فکر کرد که فردا چه کنم؟ آیا اگر قویتر از آن پهلوان بودم او را بزمین بزنم یا نه، به اینجا رسید که قهرمان کسی است که با هوای نفس خود مبارزه کند. روز موعود با طرف مقابل کشتی گرفت، خود را بسیار قوی یافت و او را بسیار ضعیف، بطوری که میتوانست فورا پشت او را بخاک برساند،ولی برای اینکه کسی نفهمد مدتی با او هماوردی کرد و بعد هم طوری خودش را سست کرد که حریف او را بزمین زد و روی سینهاش نشست. نوشتهاند در همان وقت احساس کرد که گویی خدای متعال قلبش را باز کرد، گویی ملکوت را با قلب خود میبیند.
خدایش در جنت کناد